۱ مطلب با کلمهی کلیدی «داستان» ثبت شده است
داستان هایی وجود داره که هیچکس از مکانش حرف نزده، حس و حال گرم از یه شهر ساده با مردم ساده که هرکدوم از این شهروندا مستقل کار میکنند، هوا در پاکترین حالت قرار دارد و پیغامات به صورت قلمی ارسال میشوند، دریایی کنار شهرک کوچک وجود دارد که کودک شاداب کنارش بازی میکند، خانم غمگین تماشایش میکند و مشکلات را به زمین میسپارد، آقای مضطرب مینشیند و برای فراموش کردن مشکلات مینوشد، هرکدام از شهروندان درگیر احساسات خودشان هستند؛ آنها نه خیلی شاد، ولی غمگین نیستند. همچنین دور تر از این شهر رو به کوهستان و جنگل یک قصر وجود داره که رودی ازش میگذره و به دریای زیر کوه وصل میشه که حیواناتی همانند آهوها، خرگوشها، اسبها ،سنجابها... از این رود مینوشند. دراین قصر افراد زیادی همچون نگهبانان ترسو اما شجاع، خدمههای فضول و سختکوش، آشپزهای نمونه، پادشاه بدخلق، ملکهای غمگین و پرنسس شیطون و جسور وجود دارند.
چه میتوان گفت؟ هرکدام از این اشخاص داستان و سخنانی برای گفتن دارند که شنیدنی و غیرقابل حدس هستند.