Recent Posts
popular Posts
Most Visited Posts
Most Commeted Posts
Tag Cloud
Archive
Links
Daily Links
Cherry's world
چه کسی موفق است؟
میگویند درس بخوان، کاری سخت اما امن و کوچک پیدا کن، ازدواج کن، بچهدار شو و بمیر تا خوشبخت زندگی کرده باشی. خنده دار نیست؟ سالها تلاش برای فهم و یادگیری دروس درنهایت هیچ، شکستن برای مداوای رابطهات با کسی که نمیبینتت، عمری پیر شدن برای بزرگ کردن فرزندانی که غمگینند و زمینه همه مشکلات خود ما هستیم. ایرادش چیست مگر؟ ایرادی ندارد! اما تا زمانی که عمیقاً از خواستن چنین زندگیای مطمئن نیستی و راه مشکلات آیندهات را پیدا نکردی (انجامش نده.) چون موضوع فقط تو نیستی. قطعا که هم تو و هم شریکت حق انتخاب دارید اما کودکان بی تقصیر و مظلومند.
همه اینهارو گفتیم تا زمینهای شوند برای موضوعمان. چه کسی خوشبخت و در زندگی موفق است؟ کسی که از شرایطتش رضایت دارد، برایش کافیست و دوستش دارد. افرادی میشناسم که کارهایی کردهاند که رضایت را از شرایط جدید زندگیشان ازشان گرفتهاست چون نگران قضاوت شدن بودند. قضاوتهایی آشنا مثل "ازدواج کنم چون سنم بالا است نکند دیگران فکر کنند مشکلی دارم که تا الان ازدواج نکردهام" یا چیزهایی مثل "کودکم را اگر کار بدی کرد جلوی وی دعوا کنم تا فکر نکند بچهام را ادب نمیکنم"خنده دار است اما واقعیت دارد...
تمامش کن! اگر با فردی اشتباه ازدواج کردی یا اگر کودکت کنارت احساس راحتی ندارد نباید فراموش کنی دلیلش را. مردم همیشه تو را در هر حال قضاوت خواهند کرد و قضاوتها مانند میمونی که از این درخت بر آن درخت شاخه به شاخه میپرد به صورت موضوعشان تغییر خواهد کرد و موضوع قبلی به راحتی فراموش میشود. کاری را کن که خوشحالت میکند، که سالم و مفید است، که عواقب پنج ثانیه آینده، پنج دقیقه آینده، پنج ماه آینده و پنج سال آینده اش را به خوبی بدانی و پذیرفته باشی. این گونه است که خود را خوشبخت پیدا میکنی مگرنه حتی اگر برج ایفل برای تو باشد احساسی عمیقاً پوچ خواهی داشت چون از ته دل مطمئن به خواستنش نبودی و دوستش نداشتی:") اینجاست که منطق دست یاری به احساسات دراز میکند
شبت صبح میشود
- به یاد میآورم قاصدکی را که شبگاه به خود میپیچید و با صدای لرزان میخواند "شبت صبح میشود" اما ذرهای باور نداشت بتواند زخمش را به تنهایی مداوا کند. ساعتها به اطراف نگاه میکرد، می اندیشید و میاندیشید، به اعماق اقیانوس تاریک ذهنش فرو رفت، درهمین حین چشمانش را بست و مانند پارچهای سیاه با اطراف تاریکش یکی شد تا مدتی همه چیز را از یاد ببرد. صبح روز بعد نور تابید و تاریکی رو از بین برد، قاصدک زخمش را در اوج افکار بسته بود، او جمله شبت صبح میشود را زندگی کرد.